چند وقت پیشا یه جا خوندم، اگه یه موقع واسه خودت نشستی بعد یهو میبینی وای چقدر حالت خوبه، صلوات بفرست... و اگه برعکسش بود استغفار کن...
حدیث بود به گمونم. نقل به مضمون کردم.
حالا، تو یه جمعه شب پاییزی بارونی، نشستم تو کارگاه و چکش قلم به دست هی صلوات میفرستم...
پ.ن
من اومدم حال خوبمو سهیم بشم... اونوقت اون یه برش کوکو سبزی، تنها خوراکی که داشتم باید رو گاز کربنیزه میشد؟ آخه این انصافانه ست؟! :)))
برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 174 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:34
برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 179 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:34
هی پشت سر هم میگفت: عمه! تند! تند!
سوار سه چرخه ش بود و منم داشتم هلش میدادم و تو خونه میچرخیدیم،
که یهو چشمش خورد به حسن، یکی از عروسکاش که افتاده بود کنار دیوار.
بهم گفت: عمه! حثنم بیاد!
نگهش داشتم و گفتم باشه عمه، سوارش کن.
و منتظر بودم بغلش بگیره، یا ترکش بشونه.
ولی دیدم که خیلی جدی پیاده شد، صندلی که روش نشسته بودو باز کرد، زیرش یه فضای خالی بود، حسنو چپوند اون تو، درو بست، نشست روش و دوباره گفت: عمه! تند! تند!
برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 185 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:34
دستم جون نداره قلمو نگه داره.
از صبح تا حالا از رو صندلی میفتم رو مبل، از مبل میفتم رو تخت، از رو تخت دوباره خودمو بزور بلند میکنم میرم پشت میز کار...
ولی نمیتونم کار کنم...
توان تا خونه رفتنم ندارم...
فقط گوشی دستمه و اینستاگرامو بالا پایین میکنم یا بازی میکنم.
باورم نمیشه کل روزمو از دست داده م.
اونم تو همچین فشار کاری که به خاطرش مدتهاست روز تعطیل نداشته م.
هیچ کاری نمیتونم بکنم.
سکون کامل.
برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 175 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:34